صداي پرپري آمد

ساخت وبلاگ
وقتی راجع به مرگ خودم (درباره مرگ هیچ احدی چنین فکری ندارم) فکر می کنم، حس می کنم چقدر خوب است که خداوند این ضرورت را به من تحمیل کرده است اینکه بمیرم. مردن برای بیشتر آدمها خلاصی است. فکر می کنم فقط خونخوارها و جنایتکاران فعال هستند که دوست دارند تا ابد زنده بمانند. گرچه حتی آنها هم بعد از اینکه از کار بی کار شدند خواهان خلاصی هستند. رنج و سختی در جهان بسیار است. طرح جهان با همه این سختی ها که به حیوانات و انسانها و گیاهان می رسد (و حتی جمادات چنانکه به ما گفته اند جمادات هم هوشیارند) مغایرتی ندارد. شاید کافری باشد که بگوییم جهان برای رنج بردن موجودات طراحی نشده است، اما به راستی با رنج بردن هیچ ممانعت و مخالفتی ندارد. در ذات خود بیشتر ما بر این باوریم که باید جایی جلوی رنج موجودات گرفته شود، اما هیچ کدام نمی دانیم چه کسی قرار است این کار را بکند. من تصور می کنم این پرسش مهمی است، یعنی پاسخ ما به مسأله شر، مسأله شخصی ما نه آن طرح فلسفی موضوع، به این پاسخ ختم می شود. اینکه چه کسی. شاید هم چه کسانی (شاید گروهی که خدا هم عضوش است*) باید موجودات را نجات دهند. شاید دنیا عرصه ای است که خدا برخی مسئولیت هایش را در آن تفویض کرده. حس می کنم دنیا احتمالا اینطور جایی است. برای همین می گویم ضرورت مرگ ضرورتی رهایی بخش است. رهایی از چنین دنیایی.* پی نوشت: به نظر من خدا در همه گروه ها هست، گرچه شاید تنها در برخی عضو هم باشد. یعنی فعالیت کند. صداي پرپري آمد...
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43

ابتلای بسیاری از روزهای ما حس های عجیبی است که گاه با هم قاطی می شوند و قلبی را می طلبند که بتواند تجزیه و تحلیلشان کند و رشته های مختلف عواطف را از هم جدا کند و این کلاف سردرگم را سامانی بدهد. اما قلب انسان درست مثل مفاصلش با مثل استخوانهایش توانی دارد. مفاصل پس از سالها کار بدون مرخصی دیگر آن انعطاف سابق را ندارند و استخوانها آن استحکام پیشین را. وقلب هم، یعنی آن بخشی از روح یا ذهن که مدیریت احساسات را به عهده دارد و به آن در گفتمان غیر زیست شناختی قلب می گوییم، پس از سالهای بسیار سر و کله زدن با احساسات عجیب و درهم و برهم دیگر توان تحلیل قبلی را ندارد. دیگر مثل سابق نمی تواند بگوید «خب این غصه یا درد را می گذارم کنار و برای این وحشت یا حسادت یک چاره ای در دفترچه ی راهنمایم هست (و با تورقی در دفترچه اش چاره آن را پیدا کند) و این بی قراری یا بی حالی یا نگرانی یا .... را الان در اولویت می گذارم». و بعد رو کند به صاحبش و مثلاً بگوید : «بیا با هم زار زار گریه کنیم. یا بیا باهم تا حد مرگ بترسیم. یا تا حد دیوانگی مضطرب شویم.» یا اینکه روشنفکر بازی درآورد و بگوید « بیا محکم باشیم و بجنگیم.»اینها به نظرم علامت سلامتی قلب است شاید سلامتی قلب یک آدم نه چندان سلامت، اما به هر حال دارای قلبی در سلامت حداقلی.اما وقتی این چالش سنگین هر روزه می شود. وقتی قلب هر روز مجبور به کلی تحلیل و بررسی و تصمیم گیری می شود، آنوقت مثل مفصلی که خیلی از آن استفاده شده یا استخوانی که سالهاست بدون مصرف کلسیم کافی وزن هیکل آدم را تحمل کرده، هم انعطاف پذیری اش را از دست می دهد و هم استحکامش را. دیگر جواب های درست و دقیق نمی دهد. معطل می ماند. نمی داند چه باید بگوید. راهکارهای بی ربط ارائه می دهد و همیشه از صداي پرپري آمد...
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43

یادم می آید که روزی دوستی برایم از یک پیرمرد مشهدی می گفت که همه زندگی اش در بساط کوچک دستفروشی اش خلاصه می شد. روزها پای چیزهایی که می فروخت می نشست و غروب همان جا کنار بساطش می خوابید. دوستم می گفت گاهی حس می کند آن شکل از زندگی واقعا مطلوب و محبوب اوست. نوعی آزادگی در خودش دارد که دلچسب است. من فکر می کنم آدمیزاد با تعریفی که من دارم دلش می خواهد به هیچ چیز بسته نباشند. البته من کسانی را می شناسم که هیچوقت به این چیزها حتی نمی اندیشند. در زندگی دست و پا می زنند و فکر می کنند که خیلی می فهمند فهم این نوع از آزادگی، از عهده هر روحی بر نمی آید. روحی که من بسیاری را میشناسم که فاقد آن هستند. شاید هم من دوست دارم به روح ربطش بدهم شاید این فقط ویژگی آدمهایی باشد که درد زیادی تحمل کرده اند. امروز خیلی عمیق به حس آن پیرمرد فکر می کردم. حس آدمی که هیچ امیدی به کسی ندارد و هیچ انتظاری از کسی ندارد. آدمی که به فکر فردا نیست. از آینده نمی ترسد. به فکر هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی مگر همین لحظه که اگر به سلامت بگذرد خیلی هم خوب است. روزهای زیادی از عمرم فقط در ترس فردا گذشته. فردایی که نمی دانم با چه وضعی در آن خواهم بود. ترس از آینده نامعلوم. ترس و ترس و ترس. دلم می خواهد دیگر از هیچ چیز نترسم. از هیچ چیز. دلم می خواهد آزاد باشم، آنقدر آزاد که دیگر مجبور به به تحمل آدمهای دوزاری نباشم. به تحمل کسانی که سر تا پای بودنشان آنچنان آلوده به زهر خودخواهی است که کامت حتی از دیدنشان یا شنیدن صدایشان تلخ می شود. در این دنیای کوچک. دنیایی که کودکی و کوچکی در تمام زوایای آن قابل دیدین است. در دنیایی که انقدر کودک و کوچک است که برای آدمهایی که درد آنها را مسن کرده دیگر بی معنا می شود. دلم می خواهد د صداي پرپري آمد...
ما را در سایت صداي پرپري آمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabafrdna بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 23:43